دانستنیها,کتاب الکترونیک

متن مرتبط با «داستان» در سایت دانستنیها,کتاب الکترونیک نوشته شده است

داستان موفقيت سوزوكي

  • سوزوكي موتور، يك كارخانه چند مليتي ژاپني است كه دفتر مركزي آن در هاماماتسو ژاپن واقع شده است و اتومبيل‌هاي كوچك، شاسي بلندهاي قدرتمند، موتورسيكلت، خودروهاي چند منظوره، موتور قايق‌‌هاي دريايي، ويلچر و انواع موتورهاي احتراق داخلي كوچك توليد مي‌كند. بنابر آمار انجمن اتومبيل‌سازان ژاپن، سوزوكي دومين توليدكننده بزرگ ماشين‌هاي كوچك و كاميون است. ميچيو سوزوكي در سال 1887 متولد شد و در سن 22 سالگي كارخانه نساجي سوزوكي را در روستاي ساحلي كوچكي در هاماماتسو راه اندازي كرد. اين كارخانه به موفقيت غيرقابل توصيفي دست يافت، زيرا سوزوكي منسوجات بافتني براي صنايع بزرگ ابريشم ژاپن توليد مي‌كرد. در سال 1929، ميچيو سوزوكي يك دستگاه بافت پارچه جديد اختراع كرد كه به كشورهاي خارجي نيز صادر شد. پس از آن اين شركت شروع به ابداع و ثبت اختراعاتش نمود و بيش از 120 حق اختراع به نام خود ثبت كرد. دوره 30 ساله اول اين شركت نيز به گسترش و توليد اين ماشين آلات پيچيده اختصاص يافت. سوزوكي به‌رغم موفقيت در زمينه نساجي، به دليل اشتياق بالا و علاقه به توليدات متنوع، در صدد تغيير كاربري كارخانه خود برآمد. او پس از بررسي فراوان ساير توليدات و با توجه به نياز آن زمان مردم، به اين نتيجه رسيد كه توليد اتومبيل‌‌هاي كوچك مي‌تواند بهترين و عملي‌ترين كار باشد. اين پروژه در سال 1937 شروع شد و پس از طي دو سال، سوزوكي چندين مدل اوليه مختلف ساخته بود. اين خودروهاي اوليه به وسيله موتورهاي نوآورانه چهارسيلندر چهارزمانه با مايع خنك‌كننده به حركت در مي‌آمدند. اين موتور با جابه‌جا كردن فقط 800 سي‌سي از گنجايش موتور و با داشتن ميل لنگ و جعبه دنده آلومينيومي، بيش از 13 اسب بخار نيرو توليد مي‌كرد. با شروع جنگ جهاني دوم، دولت توليد اتومبيل‌هاي كوچك شهري را غيرضروري دانست و برنامه‌هاي سوزوكي با شكست مواجه شد، بنابراين شركت به توليد منسوجات بازگشت. اين تجارت با ورود كشتي‌هاي حامل پارچه به ژاپن، بسيار ترقي كرد و آينده سوزوكي با افزايش سفارشات متعددي كه از كارخانجات بومي ‌دريافت مي‌كرد، روشن شد، ولي اين موفقيت دوام چنداني نيافت و بازار پارچه در سال 1951 سقوط كرد. سوزوكي پس از اين شكست، مجدداً تصميم به بازگشت به خودروسازي گرفت. پس از جنگ، مردم ژاپن نياز زيادي به يك وسيله نقليه شخصي مطمئن و ارزان داشتند. تعدادي از كارخانه‌ها شروع به, ...ادامه مطلب

  • داستانک های زیبا

  • پسر: بابا سیاست چیه؟پدرش فکری می کنه و می گه: بهترین راه اینه که من برای تو یک مثال در مورد خانواده خودمون بزنم که تو متوجه سیاست بشی. من حکومت هستم، چون همه چیز رو در خونه من تعیین می کنم. مامانت دولت هست، چون کارهای خونه رو اون اداره می کنه. کلفت مون ملت مستضعف و پابرهنه هست، چون از صبح تا شب کار می کنه و هیچی نداره. تو روشنفکری چون داری درس می خونی و پسر فهمیده ای هستی. داداش کوچیکت هم که دو سالش هست، نسل آینده است. امیدوارم متوجه شده باشی که منظورم چی هست و فردا بتونی در این مورد بیشتر فکر کنی.پسر کوچولو نصف شب با صدای برادر کوچکش از خواب می پره. می ره به اتاق برادرکوچکش و می بینه زیرش رو کثیف کرده و داره توی گه خودش دست و پا می زنه. می ره توی اتاق خواب پدر و مادرش و می بینه پدرش توی تخت نیست و مادرش به خواب عمیقی فرورفته و هرکاری می کنه مادرش از خواب بیدار نمی شه. می ره توی اتاق کلفت شون که اون رو بیدار کنه، می بینه باباش توی تخت کلفت شون خوابیده و داره ترتیب اون رو می ده. می ره و سرجاش می خوابه و فردا صبح از خواب بیدار می شه.فردا صبح باباش ازش می پرسه: پسرم! فهمیدی سیاست چیست؟ پسر می گه: بله پدر، دیشب فهمیدم که سیاست چی هست. سیاست یعنی اینکه حکومت، ترتیب ملت مستضعف و پابرهنه رو می ده، در حالی که دولت به خواب عمیقی فرو رفته و روشنفکر هر کاری می کنه نمی تونه دولت رو بیدار کنه، در حالی که نسل آینده داره توی گه خودش دست و پا می زنهپزشک قانونی به تیمارستان دولتی سرکشی میکرد. مردی را میان دیوانگان دید که به نظر خیلی باهوش می آمد. او را پیش خواند و با کمال مهربانی پرسید که: شما را به چه علت به تیمارستان آوردن؟مرد در جواب گفت: آقای دکتر! بنده زنی گرفته ام که دختر هجده ساله ای داشت. یک روز پدرم از این دختر خوشش آمد و او را گرفت و از آن روز، زن من مادر زن پدر شوهرش شد. چندی بعد دختر زن بنده که زن پدرم بود پسری زایید. برادر من شد زیرا پسر پدرم بود.اما در همان حال نوه زنم و از اینقرار نوه بنده هم میشود و من پدربزرگ برادر ناتنی خود شده بودم. چندی بعد زن بنده هم زایید و از آن روز زن پدرم خواهر ناتنی و پسرم و ضمناً مادر بزرگ او شد. در صورتی که پسرم برادر مادربزرگ خود و ضمناً نوه ی او بود.از طرفی چون مادر فعلی من، یعنی دختر زنم، خواهر پسرم میشد، بنده ظاهراً خواهرزاده پسرم شده, ...ادامه مطلب

  • داستان زیبا و واقعی که شاید آرزوی ما باشد

  • خدا نزدیکنزدیک است. دختری از مرد روحانی میخواهدبه منزلشان بیاید و به همراه پدرش به دعا بپردازد. وقتی مرد روحانی وارد میشود میبیندکه مردی روی تخت دراز کشیده و یک صندلی خالی نیز کنار تخت وی قرار دارد.پیرمرد با دیدن وی گفتشما چه کسی هستید؟ و اینجا چه میکنید؟ مرد خودش را معرفی کرد و گفت من دراینجا یکصندلی خالی میبینم گمان میکردم منتظر آمدن من هستید. پیرمرد گفت آه بله...صندلی... خواهس میکنم در را ببندیدمرد روحانی با تامل ودر حالی که گیج شده بود در را بست.پیرمرد گفت من هرگزمطلبی را که میخواهم به شما بگویم به کسی حتی دخترم نگفته ام. راستش در تمام زندگیاهل عبادت و دعا نبودم تا اینکه چهار سال پیش بهترین دوستم به دیدنم آمد روزی بهمن گفت دوست من فکر میکنم دعا یک مکالمه ساده باخداوند است. روی یک صندلی بنشین یک صندلی خالی هم روبه رویت قرار بده. با اعتقادفض کن که خداوند بر صندلی نشسته است این موضوع خیالی نیست. خدا وعده داده است کهمن همیشه با شما هستم. سپس با او درد دل کن. درست به طریقی که هم اکنون با من صحبتمیکنی.من چند بار این کار را انجام دادم و آنقدر برایمجالب بود که هر روز چند بار این کار را انجام میدهم.مرد روحانی عمیقا تحت تاثیر داستان پیرمرد مرد قرارگرفت و مایل شد تا پیرمرد به صحبت هایش ادامه دهد.پس از آن با همدیگر به دعا پرداختندو مرد به خانه اشبازگشت.دو شب بعد دختر به مرد روحانی تلفن زد و به او خبرمرگ پدرش را اطلاع داد. مرد روحانی بعد از عرض تسلیت پرسید :  آیا او در آرامش مرد؟دختر گفت: بله وقتی من میخواستم از خانه بیرون بروماو مرا صدا زد که پیشش بروم دست مرا در دست گرفت و بوسید. وقتی ازنبم ساعت بعد ازفروشگاه برگشتم متوجه شدم که او مرده است.اما چیز عجیبی در مورد مرگ پدرم وجود دارد. معلومبود که او قبل از مرگش خم شده بود و سرش را روی صندلی کنار تختش گذاشته است شماچطور فکر میکنید؟مرد روحانی در حالی که اشک هایش را پاک میکرد گفت: ایکاش! ما هم میتوانستیم مثل او از این دنیا برویم.  از گذشته تا حال از حال تا آینده خدا با توست در همین نزدیکی. پس خوشا بهحالت که اشرف مخلوقاتی و خلیفه او بر زمین. همواره با خودت زمزمه کن خدا در همین نزدیکیاست در همین نزدیکی., ...ادامه مطلب

  • داستانی کوتاه و نتیجه اخلاقی جالب

  •  يارو نشسته بوده پشت بنز آخرين سيستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان ميرفته،يهو ميبينه یک موتور گازی ازش جلو زد!خيلی شاكی ميشه، پا رو ميگذاره رو گاز، با سرعت دويست از بغل موتوره رد ميشه.یک مدت واسه خودش خوش و خرم ميره، يهو ميبينه متور گازيه غيييييژ ازش جلو زد!, ...ادامه مطلب

  • داستان جالب شاگرد و استاد....

  • داستان جالب شاگرد و استاد.... استاددانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به يك چالش ذهنی کشاند.آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"شاگرد پاسخ داد: "بله، آقا", ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها