<no title>

ساخت وبلاگ
Entry for October 25, 2007 magnify
  • در بیمارستانی دو بیمار در یک اتلق بستری بودند . یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره ی اتاق بود بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقی ش روی تخت بخوابد آنها ساعت ها درباره ی همسر خانواده و دوران سربازیشان صحبت میکردند و هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود مینشست و تمام چیزهایی که از بیرون از پنجره میدید برای هم اتاقی اش توصیف میکرد پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت مرغابی ها و قو ها در دریاچه شنا میکردند و کودکان با قایق های تفریحی در آب سرگرم بودند درختان کهن و آشیانه ی پرندگان به شاخسار های آن تصویر زیبایی را به وجود آورده بود . همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف میکرد هم اتاقی اش چشمانش را میبست و این مناظر را در ظهن خود مجسم میکرد و لبخندی که بر لبانش مینشست حکایت از احساس لطیفی بود که در دل او به وجود آمده بود . هفته ها سپری شد و مرد کنار پنجره مرد . مرد دیگر که بسیار ناراحت بود درخواست کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند مرد به آرامی و با درد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تا بتواند آن مناظر را با چشمان خود ببیند همی که نگاه کرد باورش نمیشد چیزی را که میدید یک دیوار بلند فقط یک دیوار بلند ! همین ! مردحیرتناک به پرستار گفت که هم اتاقی اش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف میکرد پس چه شد ...؟! پرستار به سادگی گفت ولی آن مرد کاملاّ نابینا بود .
  • شما زندگی را چگونه توصیف میکنید؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دانستنیها,کتاب الکترونیک...
ما را در سایت دانستنیها,کتاب الکترونیک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mahmood bedanid بازدید : 93 تاريخ : چهارشنبه 3 آبان 1391 ساعت: 4:54