[ دکتر در حالی که چسب بانداژ پهنی را به آرامی بر ساعد پسر بچه می چسباند.دست اش را از محل تزریق بر می دارد و لوله ی سرخ رنگ را تا کیسه خون به دقت نگاه می کند.]
دکتر : آره پسر جان...فقط تو می تونی به اش خون بدی... گفته بودم...
پسر بچه : [ چشمهایش را می بندد.مژگان ها روی هم تکان می خورند.] خوبه...
دکتر : [ بلند می شود که برود ] من مجبورم برم پسرجان...نگران نباش زود بر می گردم.
پسر بچه : آقای دکتر می شه بمونید...
دکتر : چرا ؟
پسربچه : وقتی دارم می رم بهشت می خوام همین جا باشید...
[ تصویر روی بهت دکتر تاریک می شود]
دانستنیها,کتاب الکترونیک...برچسب : نویسنده : mahmood bedanid بازدید : 83