سلام

ساخت وبلاگ

زیاد روابط صمیمانه ای با اهل محل ندارم، اما به واسطه ی سالیان سال زندگی توی این کوچه ی خاک خورده ی قدیمی، تقریبا با همه سلام و علیک داریم.

یکی توی کوچه ی ما هست که من نمی شناسمش. حتما تازه اومدند توی این محل که نمی شناسمش و چهره اش یادم نمی مونه تا وقتی می بینمش سلام کنم. چون ازم بزرگتره، یعنی وقتی وسط کله اش کچله و چند تا قد و نیم قد از سر و کولش بالا می رند، حتما از من بزرگتره. ایشون هم تا من رو می بینه سلام می کنه، اون وقت خیلی خجالت می کشم. به خودم می گم، پندار چهره اش رو توی ذهنت نگاه دار، وای به حالت دفعه ی بعد ایشون اول سلام کنه. که باز هم دفعــــــه ی بعد ســـــلام می کنه و من خجالــــــت می کشم و می گم "سلام از بنده است قربان".

دی روز وقتی داشتم پیاده روی می کردم، از انتهای پارک دیدم با همسر و بچه هاش نزدیک می شه، بنده خدا کلی هم خرید کرده بود و هزارتا کیسه دستش بود. اول به ذهنم فشار آوردم و وقتی مطمئن شدم خودشه، راه افتادم. نزدیک شدم و مودبانه سلام کردم، اون بنده خدا هم هول شد و همه ی کیسه ها رو گذاشت زمین و باهام دست داد و نیم ساعت احوال پرسی می کرد...

ظاهرا فقط من نیستم که این افکار احمقانه رو توی ذهنم پرورش می دم...

دانستنیها,کتاب الکترونیک...
ما را در سایت دانستنیها,کتاب الکترونیک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mahmood bedanid بازدید : 75 تاريخ : شنبه 15 مهر 1391 ساعت: 21:44