امروز غمگین ترین روز تولد عمرم بود. بدون اغراق و با جرات می گم، حتی بسیار غمگین تر از روز تولد سال مرگ پدر.
واقعا نمی دونم چی از این دنیا می خوام؟ از این دنیایی که نه چیزیش متعلق به منه و نه شباهتی رو باهاش احساس می کنم. نمی دونم چرا انقدر پوست کلفتم که دووم می آرم.
امروز داشتم به مامان می گفتم؛ من به خیلی ها توی عمرم بدی کردم. خوب هم می دونم. اما هرچی فکر می کنم نمی تونم به خاطر بی آرم که به این آقا چه بدی کردم. جز احترام چه چیزی بهش عرضه کردم. دارم دیوونه می شم از تحلیل و خیال بافتن...
همین الان بیوک میرزایی تو یه سریال تلویزیونی از شبکه ی آی فیلم داشت می گفت: "همه تخم ِ مرغشون شانسیه، ما شانسمون تخم مرغی..."
دانستنیها,کتاب الکترونیک...برچسب : نویسنده : mahmood bedanid بازدید : 78