میخوام یک خاطره تعریف کنم
یک روز من ومامانم وبابام باهم رفتیم سراب صحنه ی کرمانشاه . اونجا یک رودخانه داشت من به بابام اصرار می کردم بریم توی اب
وقتی که رفتیم روی یک سنگ بزرگی ایستادیم که من یدونه خرچنگ بزرگی دیدم
جیغ زدم وگفتم بابا خرچنگ بابامم خرچنگ را با دست از اب بیرون اورد من دوباره جیغ زدم
همه به من نگاه میکردند اما من از ترس خرچنگ مردم برایم مهم نبود وقتی به خودم اومدم دیدم همه دارن بهم می خندند
یا میگفتند چه دختر ترسویی. اخه من از حشرات میترسم .بابامم گفت که میخوام خرچنگ را ببرم خونه
نمیدونم اون روز چه جور جون سالم از دست خرچنگ به در بردم
دانستنیها,کتاب الکترونیک...
ما را در سایت دانستنیها,کتاب الکترونیک دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mahmood bedanid بازدید : 91 تاريخ : يکشنبه 16 مهر 1391 ساعت: 20:09