منظومه آفرينش بابلى‏

ساخت وبلاگ
 

هنگام كه نه آسمان بود، نه زمين، نه ژرفا، نه نام. هنگام كه آپسو تنها بود و تيامت ... به آن هنگام كه هيچ ايزدى نبود

در آن سراست كه لحظه تصميم فرا مى ‏رسد و سرنوشت آيندگان رقم مى ‏خورد؛ او باز يافته شد، آن خرد مندترين، كسى كه در عمل نخست مطلق گراست؛ او در مغاك ژرف باز يافته شد، مردوخ، در قلب آب هاى شيرين زاده شد. مردوخ در دل «آب هاى شيرين و مقدس‏» آفريده شد

كدام يك از ما در نبرد بى ‏پرواست؟ مردوخ قهرمان! تنها او چندان زورمند است كه مى ‏تواند خونخواه باشد.»... آنگاه آنان جادوكنان، شبحى را در برابر او ظاهر كردند و به مردوخ، آن نخست ‏زاده فرزند گفتند: «اى خداوندگار، كلام تو در ميان ايزدان حكميت دارد، نابود مى ‏كند، مى ‏آفريند: آنگاه سخن بگو و اين شبح ناپديد خواهد شد باز به سخن درآى، دوباره ظاهر شود

مردوخ بر توفان، گردونه موحش خود سوار شد، كمر بربست، چهار تن از گروه مخوف را به يوغ افكند، چهار تنى كه داراى دندان هاى تيز و زهرناك بودند؛ كشنده، بى رحم، پايمال كننده، شتاب گر كه بر هنرهاى تاراج و فنون كشتار آگاهى داشتند

او آن در هم شكننده را بر جانب راست ‏خود گمارد كه بهتر ستيزه‏ گر است؛ بر جانب چپ خويش خشم جنگجو را گمارد كه دليرترين افراد را مى ‏ترساند. اين زره را به خود پيچيد، خشونتى رو به ازدياد، هاله‏اى موحش؛ با كلامى سحرآميز لب هايش را به هم دوخت؛ گياه شفابخش كف دستش را فشرد؛ خداوندگار رهسپار شد، به سوى خروش فراز رونده تيامت گام برداشت

خداوندگار تور افكند تا تيامت را به دام بياندازد، و ايمهولو از پس آمد و بر چهره تيامت ضربت زد. وقتى يامت‏خميازه ‏كشان دهان گشود تا وى را فرو بلعد، او ايمهولو را پيش راند تا دهان تيامت‏بسته نشود؛ پس بايد از آن طريق به شكمش فرو رفت؛ لاشه آماس‏كرده‏اش منفجر شد؛ تيامت‏خميازه كشيد و اكنون مردوخ تيرى افكند كه شكمش را دريد، احشائش بيرون ريخت و زهدانش گسيخت

... خداوندگار به استراحت پرداخت؛ به آن پيكر غول‏آسا خيره شد. انديشيد كه چگونه از آن استفاده كند و از آن لاشه مرده چه بيافريند، نخست آن را چون صدف حلزون دوكپه‏اى از هم گسيخت، با نيمه فوقانى‏اش گنبد آسمان را ساخت. نرده را فرو كشيد و نگهبانى بر آب ها گماشت تا هرگز نگريزند... فراخى آسمان را گسترد... سال را اندازه گرفت

در ميان دنده‏هاى تيامت، دروازه‏هايى به سمت‏خاور و باختر گشود... درخشش جواهر را به ماه داد، همه شب ها را بدو بخشيد... آنگاه مردوخ به تيامت‏باز نگريست؛ از درياى تلخ، كف برگرفت... با دست هاى خود ابرها را به واسطه ميغ بخارآلود گسترد؛ راس آب را به سمت پايين فشرد. كوه ها را بر آن انباشت و چشمه‏هايى باز گذاشت تا جارى شود. فرات و دجله از چشم هاى تيامت‏سرچشمه گرفت... مردوخ تن بشست و جامه‏هاى تميز پوشيد؛ چه، او شهريار آنان بود... هاله‏اى گرد سر داشت

در دست راست گرز جنگى در دست چپش عصاى صلح بود...... او خداوند ماست؛ بگذار او را با نام هايش درود گوييم؛ بگذار او را با پنجاه نامش درود گوييم؛ نخست مردوخ، او فرزند خورشيد، و نخستين انفجار خورشيدى است.... او انسان را آفريد. موجودى زنده، كه براى او كار كند؛ و ايزدان، آزاد و رها گام بردارند؛ بسازند و بشكنند. عشق ورزند و رها شوند

دانستنیها,کتاب الکترونیک...
ما را در سایت دانستنیها,کتاب الکترونیک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mahmood bedanid بازدید : 80 تاريخ : شنبه 15 مهر 1391 ساعت: 21:45